تولدهفت سالگی پرنیا
روز 16 خرداد سال 95 تولد هفت سالگی پرنیا بود که من و غزل به اسباب بازی فروشی رفتیم و به انتخاب غزل یه عروسک برایش خریدیم وبا غزل و علی رفتیم خونه خاله وقتی موقع دادن کادو ها شد غزل کادو ش رو داد ولی بعد که دید پرنیا خیلی اسباب بازی و لباس داره پشیمون شد و پرنیا گریه و غزل گریه اخر سر غزل زورشد و من دوباره برا پرنیا یه دونه دیگه مثل همین خریدم ، اینم یه چند تا عکس از تولد ...
نویسنده :
مامان و بابا
14:31
چهل روز
روز 29 اردیبهشت چهل روزه شدی که حموم رفتی و اب چله ات رو ریخته شد ...
نویسنده :
مامان و بابا
12:52
عکس
اینم یه چند تا عکس از روزای اول تولدت روز پنجم تولدت وازمابش تیرویید واین عکس و قتی از بیمارستان اومدی خونه اینجا برای اولین بار ناخونات رو مادر کوتاه کرد ...
نویسنده :
مامان و بابا
12:47
نام گذاری
روز پنجم تولدت با حضورننه ،اقا جونها ،مادر و مامانجون و عمو و خاله ،اقاجون تو گوشت اذان گفت و نامت رو علی گذاشتیم . ...
نویسنده :
مامان و بابا
18:25
روزی که به دنیا اومدی
سلام کوچولوی دوست داشتنی مامان و بابا این خاطرات را اینجا می نویسم تا وقتی بزرگ شدی بیای و بخونیشون می دونم که تا چشم به هم بزنم تو بزرگ شدی روز شنبه21 فروردین1395ساعت10و20دقیقه صبح (اول ماه رجب )یه فرشته از فرشته های آسمونی جدا شدوبه جمع فرشته های زمینی پیوست و ما اسم این فرشته را علی گذاشتیم خدایا خودت نگهدارش باش ... پسرم من و بابایی امیدواریم بتونیم پدر و مادر خوبی برات باشیم و انشالله که تو هم فرزند صالحی برای ما باشی اینم عکسای علی تو بیمارستان عکسای علی تو بیمارستان ...
نویسنده :
مامان و بابا
12:28