غزلغزل، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
علیعلی، تا این لحظه: 8 سال و 10 روز سن داره

گلهای زندگی

این روزای غزل

غزل خانوم از وقتی علی به دنبا اومده اوایل خیلی حسادت میکردی و لی کم کم حسادتت داره کمتر میشه ولی همچنان وجود داره. دوست داره علی رو بغل کنه و راه بره وقتی بهش میگم نمیشه ناراحت میشی قهر میکنی و بیشتر علی رو اذیت میکنی و میخوای مثل عروسکات باهاش رفتار کنی   برای اینکه حوصلت تو خونه سر نره و سرگرم بشی تو کلاس ژیمناستیک و قران ثبت نامت کردیم و یک ماه خرداد رو به کلاس رفتی که سرگرم بودی   توی تیر ماه اکثر بعد از ظهر ها تو کوچه با بچه های همسایه ها  که میرید دوچرخه بازی از 21 تیر بابا پایه های کمکی دو چرخت رو باز کردبدون اینکه ما پشتت رو بگیریم خودت تونستی بی پایه بازی کنی البته از یه هفته قبلش با یه پایه رکاب م...
1 مرداد 1395

ختنه

روزچهارشنبه30 تیر پیش دکتر جعفر زاده رفتیم و ختنه ات کردیم که فوق العاده نا ارامی می کردی و سعت 4 صبح مجبور شدیم دوباره بریم پیش دکتر که دوباره پانسمان کرد . ...
1 مرداد 1395

سه ماهگی

این عکس سه ماهِگیته   علی رقم تلاش زیاد برای غلتیدن هنوز موفق نشدی  فوق العاده خوش اخلاقی و خیلی دوست داری باهات حرف بزنیم و در تاریخ 28 تیر تونستی برای مامان صدادار بخندی  از دو ماهگی میتونی اغوم بگی و تا باهات حرف میزنیم میخندی و یه سرس صدا در میاری 28 تیر با غزل و علی به اتلیه رفتیم و ازتون یه سرس عکس گرفتیم که خدا رو شکر خیلی با عکاس همکاری کردی .   ...
1 مرداد 1395

تولدهفت سالگی پرنیا

روز 16 خرداد سال 95 تولد هفت سالگی پرنیا بود که من و غزل به اسباب بازی فروشی رفتیم و به انتخاب غزل یه عروسک برایش خریدیم وبا غزل و علی رفتیم خونه خاله وقتی موقع دادن کادو ها شد غزل کادو ش رو داد ولی بعد که دید پرنیا خیلی اسباب بازی و لباس داره پشیمون شد و پرنیا گریه و غزل گریه اخر سر غزل زورشد و من دوباره برا پرنیا یه دونه دیگه مثل همین خریدم ،   اینم یه چند تا عکس از تولد   ...
10 تير 1395

عکس

اینم یه چند تا عکس از روزای اول تولدت روز پنجم تولدت وازمابش تیرویید  واین عکس و قتی  از بیمارستان اومدی خونه   اینجا برای اولین بار ناخونات رو مادر کوتاه کرد       ...
15 خرداد 1395

نام گذاری

روز پنجم تولدت با حضورننه ،اقا جونها ،مادر و مامانجون  و عمو و خاله ،اقاجون تو گوشت اذان گفت و نامت رو علی گذاشتیم .     ...
13 خرداد 1395

روزی که به دنیا اومدی

سلام کوچولوی دوست داشتنی مامان و بابا این خاطرات را اینجا می نویسم تا وقتی بزرگ شدی بیای و بخونیشون می دونم که تا چشم به هم بزنم تو بزرگ شدی روز شنبه21 فروردین1395ساعت10و20دقیقه صبح (اول ماه رجب )یه فرشته از فرشته های آسمونی جدا شدوبه جمع فرشته های زمینی پیوست و ما اسم این فرشته را علی  گذاشتیم خدایا خودت نگهدارش باش ... پسرم من و بابایی امیدواریم بتونیم پدر و مادر خوبی برات باشیم و انشالله که تو هم فرزند صالحی برای ما باشی اینم عکسای علی تو بیمارستان عکسای علی تو بیمارستان ...
13 خرداد 1395